یه روز یک راهب بودایی هوس وادی چین می کند تا افراد بیشتری را به آیین خود فرا خواند. این راهب داستان ما که اسمش «بودیدارما» است بعد از طی طریقی سخت از هندوستان تا چین ، در معبدی به نام معبد شائولین مشغول تعالیم سخت و طاقت فرسا به شاگردان و هوادارانش می شود . ولی شاگردان در اثر ریاضتهای سخت وی روز به روز ضعیف و ضعیفتر می شدند و در اثر شدت تمرینات بیمار شده و جان خود را از دست می دادند و این امر قهرمان داستان ما را ناراحت می نمود و او را در دست یافتن به اهدافش دچار مشگل می ساخت .
بودیدارما به تفگر نشت ، از کوه به دشت ، از دشت به دره ..... یک روز در عالم مدیتیشن که مثل ( اکی یوسان ) سرش را می خاراند راه حل به او القاء شد . بشکنی زد و از جا بجست . ریش سفیدان معبد را فرا خواند و پس از ضیافتی شاهانه با نان و نمک با وقار و ابهت بر بالش ریاست تکیه ای زد و با لبخندی که نشانه پیروزی از آن نمایان بود و تا حال از او دیده نشده بود به اطراف نگریست . دخترک بی چاره که برای اولین بار لبخند بابا را می دید بهت زده به سوی مادر شتافت که مامان ، مامان بابا خندید ! مادر بیچاره سراسیمه به دیر شتافت که نکند بابا دیوانه شده است ولی وقتی تعجبش بیشتر شد که دید پیرمرد در وسط دایره ای که مریدان تشگیل داده اند مشغول رقص است ! لب گزید و چنگهایش صورت نوازش داد ، خون سفید رنگ از خراشهای چنگال فوران نمود . آخه خون مراد و مرید باید تفاوت داشته باشد . چون آقای دارما متوجه این حالت گردید با صدایی رسا اعلام نمود که این روش ابداعی که موهبتی خدادادی است باعث افزایش قدرت خواهد شد و دیگر نیازی نیست که آنها از هوادارانی نحیف و ضعیف برخوردار باشند . با تمرین این هشت حرکت خانم بودیدارما می تواند به زن راهب همسایه پز بدهد و فخر بفروشد.
این هشت حرکت ابداعی بودیدارما اساس و پایه تمامی ورزشهای رزمی شد. البته به جز سبگهای ابداع شده امروزی که هر روز دهها بودیدارما چشم گشوده و هر روز صدها سبک ابداع می شود. (شوخی کردیم به سبکها توهین نشود.)